در خیال

گاه‌نوشته‌ها و عکس‌های هـ. جعفری نوده

در خیال

گاه‌نوشته‌ها و عکس‌های هـ. جعفری نوده

اولین توقف‌مان در باش‌یاتاق و در صخره «قاربولاغ داشی» بود. صخره‌ای که مرحوم مختار عمی در یکی از سروده‌های زیبایش از آن یاد کرده است. اعتراف کنم که برای اولین بار بود متوجه شدم این صخره همان صخره‌ی قاربولاغ مشهور است. چشم‌انداز بسیار زیبایی دارد. از این صخره تمام کودکی‌هایم را یک بار دیگر مرور کردم. به قول آقای صالح علاء (مجری محترم برنامه دو قدم مانده به صبح) از این صخره جَلدی رفتم «چای‌قوشان»، «قلم‌آغاج»، «مازلاوا»، «شیره‌مر» و جَلدی برگشتم.

بعد از استراحتی کوتاه، به قاچاق عمی و محمود آقا کاظمی که گله را برای چَرا آورده بودند پیوستیم و صبحانه را به اتفاق خوردیم. خیلی عالی بود.

قاچاق عمی گله را حرکت داد و ما نیز بعد از یک تجدید قوای حسابی راهمان را ادامه دادیم. قرار شد در «امیرَ‌شَنگاه» (امیرنشینگاه) مجدداً همدیگر را ببینیم. در مسیر چند تا عکس از «کوپَک‌قایا‌سی» گرفتم. همه‌اش به داستانی که در خصوص این توده‌یِ سنگی عظیم در بین مردم مطرح است فکر می‌کردم. واقعا وجه تسمیه واقعی این اسامی خیلی جالب است. در صورتی که بتوان وجه تسمیه‌ی مستندی برای این اسامی یافت، چه بسا برخی حقایق تاریخی نیز خودی نشان دهند. مثلا در صورتی که تلفظ واقعی «امیرَ‌شَنگاه»، «امیرنشین‌گاه» باشد، این سؤال مطرح می‌شود: امیری که در این محل می‌زیسته و مستقر بوده، چه کسی بوده است؟

این سفر برای میثم خیلی جالب بود. میثم برای اولین بار بود که به کوه‌های نوده می‌آمد، مقطع سفر سبز به دلیل نزدیکی امتحانات ترم، این امکان را از وی گرفته بود. وقتی که داستان «کوپَک‌قایا‌سی» و قاری ننه را برایش تعریف می‌کردم، برایش خیلی جالب و در عین حال غیر قابل قبول بود! در دره‌ی پایین «کوپَک‌قایا‌سی» ـ که من اسمش را نمی‌دانم! ـ استراحتی کردیم و چند عکس گرفتیم. سکوت عجیبی حاکم بود. زیر درخت بید زیبایی که نشسته بودیم، داشتم به این فکر می‌کردم که تا آن روز چند نفر از اهالی نوده و هر کدام چند بار زیر این درخت بید نشسته‌اند، به دست و صورت خود آبی زده و استراحتی کرده‌اند، خاطرات خودشان را تعریف کرده‌اند، درد دل‌ها کرده‌اند و ... دیدم نمی‌شود محاسبه کرد، ولی برای همه آنهایی که الان در بین ما نیستند می‌شود افسوس خورد، اشک ریخت و از همه مهمتر فاتحه‌ای خواند و صلواتی نثار روح‌شان کرد. روزی خواهد آمد که ما نیز به این خیل عظیم خواهیم پیوست. به قول مرحوم ق. امین‌پور: چقدر زود، دیر می‌شود!  

طبیعت بسیار زیبا و از حالت سبز یکدست خارج شده بود. تنوع و شادابی رنگ‌ها فوق‌العاده چشم‌نواز بود و فرصتی عالی بود برای عکاسی! سرتان را درد نیارم. رسیدیم به چشمه‌ی نام آشنای «بِغی بولاغی». اولین کسی که در سر چشمه به یادم افتاد مرحوم «ثیاب عمی» بود. مرد بسیار زحمتکشی بود. خدا رحمتش کند.

بطری‌های همراه‌مان را از آب چشمه پر کردیم و راه افتادیم طرف «امیرَ‌شَنگاه». به دلیل اینکه وسط روز به اینجا رسیده بودیم و نور و گرمای آفتاب اذیت می‌کرد، توقف زیادی در اینجا نداشتیم. در طول مسیر به دلیل نام‌گذاری و یا اشتهار چشمه به «بِغی» می‌اندیشیدم و تا امروز نیز موفق به یافتن پاسخی نشده‌ام. در طول مسیر بذله‌گویی‌های «حاج رمضان» خستگی راه را از تن‌مان می‌زدود و صدای تفنگش همه‌ی‌مان را مجبور به آفتاب بالانس و مهتاب بالانس می‌کرد!

نهایتا رسیدیم به «امیرَ‌شَنگاه». قاچاق عمی و آقا محمود زودتر از ما رسیده بودند و چایی‌شان به راه بود. چایی خوردیم و از چشمه‌ای که در آنجاست کتری خودمان را به زحمت پر کردیم. اطراف چشمه را درختچه‌ها و علف‌ها گرفته بودند و چشمه به سختی قابل دسترس بود. یونس گفت، خدا رحمت کند ثیاب عمی را، اگر ایشان زنده بود، الان این چشمه به این روز نیافتاده بود و صفای دیگری داشت.

داشتیم آماده می‌شدیم برای خوردن ناهار، که ناگهان آقا یونس ران گوسفندی را از توبره‌ی همراه‌ش خارج ساختند! حقیقت‌ش شب قبل که منزل آقا یونس بودیم، گفت که اگه فردا بریم کوه من بهتون کباب می‌دم، ولی من خیلی باورم نشد و خیال کردم شوخی می‌کند. ولی مثل اینکه این آقا یونس اهل شوخی نیست! از آن روز تصمیم گرفته‌ام هر جا که یونس گفت بریم، برم! ضرر که نمی‌کنم. جای شما خالی، در دامنه «امیرَ‌شَنگاه» مراسم کباب‌خوران راه انداختیم.

بعد از خوردن ناهار و چند دور چایی خوردن و استراحت کافی، راه افتادیم به سوی «گونئی داغ» و سرانجام رسیدیم به جایی که مقصد اصلی‌مان بود. دقیقا در خط‌الرأس و قله‌ی «گونئی داغ»، تفنگ حاج رمضان یک بار دیگر غرید و نادره کبکی روی گَوَن‌ها افتاد. خیال نکنید شوخی می‌کنم، عکس‌هایش موجود است! فقط از ترس اینکه راپورت حاج رمضان را بدهند به پاسگاه، منتشر نمی‌کنم! هر کسی مشتاق بود می‌تواند یک کبک برایم بفرست و در عوض عکس حاج رمضان را که کبک در دست راست و تفنگ در دوش چپ، برایش بفرستم! معامله‌ی منصفانه‌ای نیست؟

 قله گونئی‌داغ مکانی بود که من از سالها پیش آرزوی رفتن و دیدنش را داشتم و به لطف الهی و یاری همراهان خوبم، موفق به این کار شدم. چشم‌انداز فوق‌العاده‌ای دارد. همه‌ی آنچه را که برای دیدنش از نوده باید به بالا نگاه می‌کردم، می‌توانستم در زیر پاهایم ببینم. نوده، ویو، دره‌باغی، زَ‌ی چایی و ...

حدود نیم ساعتی در نقطه‌ی اوج گونئی‌داغی نشستیم، عکس گرفتیم، گپی زدیم و با لطیفه‌ها و بذله‌گویی‌های آقا رمضان خندیدیم. بعد هم از یک «کئچی یولو» و به راهنمایی حاج رمضان سرازیر شدیم طرف «دره باغی». خدایی‌ش ابتدای مسیر خیلی خطرناک و ترسناک بود. با کوچکترین اشتباهی به تاریخ می‌پیوستیم! سرازیری گونئی‌داغی تا دره‌باغی خیلی اذیت کننده بود. ولی به سختی‌هایش می‌ارزد. خصوصا اینکه هفت هشت بار هم چایی بخوری. این بود داستان کوتاه سفرمان.

  • هـ. جعفری نوده

نظرات (۳)

  • مهدی بختیاری نوده
  • سلام
    سفرنامه بسیارزیبایی بودبخصوص که تمامی جزئیات نیزبیان شده.امیدوارم سال آینده درسفرسبزنیزهمراه باشید
  • مهدی بختیاری نوده
  • اعصابم به هم ریخته....عکسهاچراذخیره نمیشن؟!
  • پیریکلی آرتان
  • چوخ گؤزل و دولو بیر وئبلاقیز وار حالا گلدیم
    اللر وار اولسون
    یولوز داواملی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی