در جستجوی پدر!
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف*
تسکین دهم آلام دلِ جان بسرم را
گفتم به سر راه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صِغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهوارهی مادر
کان گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصهی روئینتنی و تیرپرانیست
از قلعهی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
میرفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچهی مأنوس که در کام
باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کُشت
از آتش دل باقی برق و شَررم را
چون بُقعهی اموات، فضایی همه خاموش
اخطارکنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بستهست و به رُخ، گَرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هَبا و هَدرم را
مَهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچهی همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصهی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود، و لیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صُورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و بَرم را
گویی پی دیدار، عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یکجا همهی گمشدگان یافته بودم
از جمله (حبیب) و رفقای دگرم را
این خندهی وصلش به لب، آن گریهی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
و آن زمزمهی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینهی دیوارِ درِ خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت چه کردی؟
در غیبت من عائلهی در بدرم را
حرفم به زبان بود، ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قَدَرم را
فیالجمله شدم ملتمس از در به دعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کَدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در
گفتم پسرم! بوی صفای پدرم را
* «مسکن مألوف» کنایه از قبرستان است
- ۸۷/۱۲/۱۲