- ۰ نظر
- ۲۸ خرداد ۸۹ ، ۲۰:۲۱
طی تماسی که امروز (شنبه - 1389/02/18) آقای حاج مسیحالله مرادی گرفتند، عنوان داشتند که بر اساس درخواستهای متعدد عزیزان نودهی قرار بر این شده است که این سفر در روزهای 30 و 31 اردیبهشت ماه انجام شود. به قرار اطلاع نظر اکثر دوستان بر روی این روزها متمرکز بوده است.
امیدوارم دیگر این تاریخ تغییر نکند و گرنه من یکی مجددا خبری را در این باره پست نخواهم کرد. موفق باشید
قبلا خبری را در باره برگزاری سفر سبز در روزهای 23 و 24 اردیبهشت ماه در اینجا منتشر کرده بودم. ولی اخبار تکمیلی واصله ـ از حاج مسیح الله مرادی و مقیمین محترم روستا ـ حکایت از این دارد که به دلیل استمرار نزولات آسمانی، سردی هوا و عدم رویش کامل رستنیهای زیبای کوهستان و ...، سفر سبز در روزهای قید شده انجام نخواهد شد و به آینده گرمتر! و زیباتر! موکول شده است که به احتمال قوی اواسط خرداد ماه خواهد بود.
از بابت خبر منتشرهی قبلی نیز عذر میخواهم، ولی بخدا من بیتقصیرم!
"فرصت کوتاه" غزلی است زیبا، روان، صمیمی و با قدرت موسیقی بالا از "علیرضا قزوه"، شاعر صاحب سبک در این زمینه که بنده به ایشان ارادت خاص دارم.
عاشق آن صخره هایم، ماه را هم دوست دارم
"کفش هایم کو؟..." که من این راه را هم دوست دارم
اشک با من مهربان است و تبسّم مهربانتر
شور و لبخند و دریغ و آه را هم دوست دارم
گر چه خارم، گاه گاهی راه دارم در گلستان
گر چه خاکم، خاک آن درگاه را هم دوست دارم
عاشقم بر ذکر "یا رحمان" و "یا حنّان" و "یا هو"
ذکر "یا منّان" و "یا الله" را هم دوست دارم
عاشق شمسم، ولی حلّاج را هم می پسندم
سوز و حال خواجه عبدالله را هم دوست دارم
یوسفی گم کردهام چون روزهای عمر و هر شب
سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم
با غریبان زمین هر لحظه در خود میگدازم
راستش این غربت جانکاه را هم دوست دارم
شنبهها تا جمعهها را داغدار انتظارم
حسرت آن جمعهی ناگاه را هم دوست دارم
گر چه، مرگ - این خلوت نایاب - را هم میستایم
زندگی این فرصت کوتاه را هم دوست دارم
اردیبهشت 1389 – دهلی نو
بعد از انتشار سفرنامه آبشار نوده (+) در سایت هشجین (+)، پیامی از سوی یکی از نودهیهای عزیز منتشر شد که ناشی از دغدغههای ایشان در خصوص لزوم مواظبت از طبیعت بکر این منطقه بود و همچنین پاسخی از سوی یکی از اعضای گرامی گروه گردشگری آغ داغ داده شد که از حس مسئولیتپذیری این گروه حکایت دارد. وظیفه خود میدانم این دو پیام را در اینجا منتشر کنم تا همهی ما این دغدغههای بجا و حس وظیفهشناسی را نصبالعین قرار دهیم:
بعد از مدتها تنبلی، نهایتا امشب تا ساعت 4 صبح نشستم و فتوبلاگ نوده (+) را با افزودن 20 عکس به روز کردم. امید که مقبول افتد.
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد...
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگست امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه میبینم دیوار است.
آه، این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکش از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند.
کورسویی ز چراغی رنجور
قصهپرداز شب ظلمانی است.
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته
است.
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این
دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خونآلود
هر دم از دیده فرو میریزد.
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
و ین چنین بر جگرسوختگان
داغ بر داغ میافزاید
ارغوان
پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
و ز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی برین دره غم میگذرند؟
ارغوان
خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغه میآغازند،
جام گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر.
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند.
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من.
/* /*]]>*/
روزی از روزها پدری از یک خانوادهی ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او متوجه شود مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعهی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمههای راه پدر از فرزند پرسید:
ـ خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
ـ خیلی خوب بود پدر.
پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟
ـ بله پدر، دیدم ...
ـ بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
من دیدم که:
ـ ما در خانهی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.
ـ ما استخری داریم که تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد.
ـ ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.
ـ ایوان ما تا حیاط جلوی خانهیمان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است ...
ـ ما قطعه زمینی کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنها دیده نمیشود.
ـ ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنها خود به دیگران خدمت میکنند.
ـ ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید میکنند.
ـ ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.