متشکرم پدر!
/* /*]]>*/
روزی از روزها پدری از یک خانوادهی ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او متوجه شود مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعهی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمههای راه پدر از فرزند پرسید:
ـ خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
ـ خیلی خوب بود پدر.
پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟
ـ بله پدر، دیدم ...
ـ بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
من دیدم که:
ـ ما در خانهی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.
ـ ما استخری داریم که تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد.
ـ ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.
ـ ایوان ما تا حیاط جلوی خانهیمان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است ...
ـ ما قطعه زمینی کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنها دیده نمیشود.
ـ ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنها خود به دیگران خدمت میکنند.
ـ ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید میکنند.
ـ ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.
- ۸۸/۱۰/۳۰